شهید دقایقی و کولر!!
از سه راه خرمشهر به سمت خط همراه شهید دقایقی در حرکت بودیم . ماشین کولر دار بود. در بین راه چند نفر از بچه های بسیج را که کنار جاده ایستاده بودند ، سوار کردیم . یکی از آنان همین که سوار شد و هوای خنک داخل ماشین را حس کرد، با لحن خاصی گفت : "وای شما چه جای خنکی نشسته اید! خوش به حالتان!" شهید دقایقی با شنیدن این جمله رفت توی فکر چیزی نگفت ولی وقتی آنها پیاده شدند گفت:
"کولر را خاموش کن" او بعد از آن روز سوار ماشین کولر دار نشد و با یک ماشین امبولانس تردد می کرد .
یک روز با او در این مورد صحبت کردم می گفت:" چرا من باید سوار ماشین کولر دار شوم و آن بچه بسیجی در گرما به سر برد؟ چون فرمانده هستم باید سوار شوم؟نه من این کارو نمیکنم."
تعهد شهید محمود کاوه
گفت : آمار یگان را می خواهم . گفتیم :اجازه بدین تا فردا تکمیل می شه. شب تا صبح بچه را به کار کشیدیم ، صبح آمار حاضر شد . دادیم دستش نگاه کرده و نکرده سه تا اسم گفت ، دوتاش توی لیست نبود ، پاره کرد ریخت تو انش . گفتم لیست مادر بود!!
گفت فایده نداره ، از نو .
باز رفتیم یک شب تا صبح لیست درست کردیم ، باز چند تا اسم گفت ، یکی دوتاش نبود ، باز پاره کرد.
گفتم : اینم نشد از نو !!!
بار سوم رفتیم اتاق به اتاق و چادر به چادر از زیر سنگ هم که بود آمار نفر به نفر گرفتیم آوردیم ، فقط یک نفر آزاد رفته بود مرخصی که توی لیست ما نبود. گفت "ابن کو؟"
باز آمد پاره کند ، نگاه کرد دید بچه ها اشکشان در آمده ، پاره نکرد . اصلا حالتش فرق کرد
فقط گفت:" بابا آخه اینها هر کدامشان یه آدمند ، نمی شه بگیم حواسمون نبود که اینها نبودن ، چو اینها را به ما سپردن"